*می خواستم درباره ی اوضاع مصر و لبنان و تونس و... بنویسم. اما خب وقتی که هنوز زیاد چیزی نمی دانم چه باید نوشت، الا اینکه سبب ضایع کردن وقت شما و خودم شود؟
*یک زمانی امام چه قدر فریاد می زد که «مسلمین جهان، علیه حاکمان زورگوی شان به پاخیزند.» و از مردم ایران یاد بگیرند و... گرچه که دیر است، اما خدا را شکر، این یکی پیش بینی هایش هم درست دارد از آب در می آید به اذن خدا...
*کاش حوزه ی علمیه ی مان به طلاب خارجی ای که می آیند در قم تحصیل کنند، در کنار «ضَرَبَ ضَرَبا»ی حوزه، آموزش های علمی-عملی مدیریت و رهبری و مهارت های استراتژیکی و حتّا یواشکی: انقلاب مخملی و... هم درس می داد تا اگر احیاناً یک وقتی مثلاً در تونس، یا مصر خبری شد، این پتانسیل مردمی هرز نرود. مگر چه ایرادی دارد رهبر آینده ی این کشورها -چه شیعه و چه سنّی- فارغ التحصیل حوزه ی علمیه ی ما باشد؟؟؟
*باید دعا کنیم. این قیام های مردمی در کشورهای مسلمان نشین، -و به اصطلاح اسلامی- اگرچه از جهتی خوب است، امّا ممکن است خیلی خطرناک هم باشد. عمو سام و انگلیس و جهودها کارشان را خوب بلدند. همه دیدیم در ایران خودمان که 32سال است انقلاب کرده ایم و جای پای مان را محکم کرده ایم، در سال گذشته چند «کَک» به شلوارمان انداختند و این همه باعث بلوا شدند. در لبنان که مردمش، سید مقتدری به اسم نصرالله را دارند، این همه آشوب می کنند و عاقبت هم همیشه معلوم می شود که دستشان توی کاسه بوده. با توجه به تجربه ای که از این کشور ها داریم، هیچ بعید نیست که یک وقت توی انقلاب بی رهبر مردم مصر علیه حُسنی نامبارک هم دستی داشته باشند و یا بخواهند مشکلی ایجاد کنند. باید دعا کنیم. سوره ی فتح بخوانیم و دعای فرج.
*یک خبر دیگری که هست، «پخش قاچاقی سی-دی های سریال مختارنامه در کشور عربستان و سایر کشورهای عربی» است. از دو جهت می شود این را بررسی کرد. اول آن بخشش که فیلم موضوع انقلابی دارد و ممکن است محرک قیام ها باشد.
بخش دیگر اینکه اگر کسی این وسط بخواهد موش بدواند، این سریال به راحتی می تواند باعث تفرقه ی شیعه و سنّی شود.
امّا در هر صورت با توجه به علاقه ای که مردم سایر کشورهای منطقه به سریال حضرت یوسف(ع) نشان دادند،(چیزی در حد جومونگ در ایران!)، می توان به یقین گفت که مختارنامه برای اعراب خیلی جذاب تر خواهد بود.
و شاید بشود با تولید نسخه های این فیلم با زیرنویس های عربی و انگلیسی و تدابیری برای جلوگیری از اختلاف انگیزی مذهبی این سریال، کمکی کرد به هدایت و تحریک قیام ها...
*ان شاءالله هر چه زودتر نوبت عربستان شود و حکومت فاحشه و حرامی اش سرنگون شود تا بتوانیم با خیال راحت به زیارت خانه ی خدا، مزار پیامبر(ص) و قبور اهل بیت(ع) و موالیانشان برویم و برای امامانمان بارگاه بسازیم.
*جایی به نقل از امام خمینی(ره) می خواندم: ما اگر از آمریکا بگذریم، اگر از صدام بگذریم، هرگز از آل سعود نخواهیم گذشت...
*و حرف آخر این که: همه ی اینها بازی است. گره کار جای دیگری است: تا منتظر نباشیم خبری نخواهد شد. تا امام مهدی(عج) نیاید، همه ی مان، بزرگ و کوچک، در حال خاله بازی هستیم!
تصویری از عاشورای امسال، چند روز است که عجیب دارد روی مغزم رژه می رود و تا حدودی تصویری واقعی را از عزاداری سیدالشهدا(ع) نشانم داده است.
عصر عاشورا به هیئت عشاق الحسین(ع) رفته بودم. البته مداح اصلی هیئت نبود و به کربلا رفته بود. -خوش به حالش-. اواسط عزاداری بود که به دلیل تنگی نفس -که چند وقت است اذیتم می کند- آمدم بیرون. توی حیاط نشسته بودم و داشتم لباس هایم را تنم می کردم که دیدم جمعیت جلوی ورودی حسینیه کنار رفتند و پیرمردی ته ریش دار، با پیشانی شکسته و صورت پر خون-با بالا تنه ی عریان- و چشمی گریان، از حسینیه بیرون آمد و با پاهای برهنه به کوچه رفت تا در حیاط خانه ی روبرویی سرش را بشوید و پانسمان کند. تا اینجای کار همه چیز طبیعی بود و عادی. لباسم را که پوشیدم و به خیابان آمدم تصویری را دیدم که روی مخم راه می رود:
پیرمرد، گوشه ی کوچه استاده بود و در حالی که پیراهن و زیرپیراهنی به تن نداشت و یک شال انداخته بود روی دوشش -زخم سرش را هم با یک شال مشکی بسته بود- داشت سیگار می کشید و آرام آرام گریه می کرد.
با دیدن این صحنه مو به تنم راست شد و فهمیدم که عزای امام حسین(ع) خیلی چیزها سرش نمی شود...
***
اَلسَّلامُ عَلی مَن بَکَتهُ مَلیکُ السَّماءِ...
این یادداشت را برای یک نشریه ی قزوینی نوشته ام:
1. دست آدم که کثیف باشد، مداد و خودکارش هم کثیف میشود و نوشتهی آدم را کثیف میکند. چشم و گوش خوانندهای هم که نوشته را میخواند، اگر حواسش نباشد، کثیف خواهد شد...
2. عادت کردهایم که همیشه به اصلاح دیگران بپردازیم. در امر به معروف و نهی از منکر هم، بر عکس سایر موقعیتها که بر بقیه سبقت میگیریم، بقیه را بر خودمان مقدم میداریم. شاهد مثال هم، آنقدر دور و بر همه ی مان ریخته که گفتن ندارد.
کاش مشکلمان فقط همین بود. کاش وقتی میخواستیم بقیه را درست کنیم، «درست»، درستشان میکردیم! در اصلاح کردن (به قول یکی از دوستان)، دچار یک فحشای واژه گانی شدهایم!
یک مثال مبتلا به: فرض بگیریم یک دختری هست که وضع حجابش نامناسب است و موهاش را 5 سانتیمتر از روسریاش بیرون میگذارد. خدا را قبول دارد، شیعه است، نمازش را -ولو با مانتو و آرایش و... میخواند- ، روزی 2 صفحه متن عربی و ترجمهی پارسی قرآن را میخواند، محرم و صفر به هیئت امام حسین(ع) میآید، ایام فاطمیّه برای بیبی فاطمه(س) عزاداری میکند، در ماه رمضان تا جایی که بدنش جواب دهد روزه میگیرد. «ریشو»ها و «چادری»ها را هم آدمهای خوبی میداند که از او خیلی بهترند. در ضمن، مسجد که میخواهد برود، موهاش را داخل میگذارد!
امثال کِیسِ (case) فوق را حتماً -با کمی بالا و پایین- زیاد دیدهاید.
در ادامهی مثال: بابت حجابش، احساس خطر میکنیم و تصمیم میگیریم که هدایتش کنیم. تا به حال به نوع کارهایمان فکر کردهاید؟ یا یک گشت ارشاد میگذاریم که ادبش کند، یا میرویم و میگوییم چون بیحجابی، با سایر حیوانات فرقی نداری، یا با بد اخلاقی میگوییمش: موهات را بگذار تو و... بعدش هم افتخار میکنیم که نهی از منکرش کردهایم.
تا به حال فکر کردهایم که: گیریم الآن حجابش را جلوی ما درست کرد، امّا بعداً چه؟ این برخورد ما چه تأثیری رویش گذاشت؟ بعد از این نسبت به تیپ و قیافههای مذهبی چه فکری خواهد داشت؟ از این به بعد آنها را به عنوان «آدمهایی بهتر از من» خواهد شناخت یا به عنوان «آدمهایی بیشعور و عوضی»؟ آیا اگر 3-4 بار با او این چنین برخوردهایی شود، کمکم بقیهی کارهای مذهبی اش را نیز -یا از سر لجبازی و یا از سر دلزده گی- کنار نخواهد گذاشت؟
شاید بگویید برای ما مهم است که کار انجام شود و اصلاً مهم نیست که چه راجعمان فکر کند. این حرفِ خیلی خوبی است. امّا آیا این حرف، نوع کار ما هم توجیه میکند؟
شاید بعضیها، نویسندهی این چند خط را به «طرفداری از بیبند و باری» متهم کنند. مهم نیست. امّا، باور کنید این راهش نیست. اگر این راهش بود، چرا تا به حال با اینهمه گشت ارشاد و... کار، درست نشده است و روز به روز بدتر شده است؟
+سوآل: چرا همیشه وقتی بحث امر به معروف و نهی از منکر میشود اولین مصداقی که به ذهنمان میآید وضع حجاب و لباس و موی دختران و پسران است و اکثر اوقات، امر به معروف و نهی از منکرمان به همین مسائل جزئی منتهی میشود و بالاتر نمیرود؟ آیا پدیدههای دیگر، مثل: اسراف، رباخواری، کمفروشی، دروغ، نقض قوانین، غیبت، تهمت و هزار کوفت و زهرمار(!) از مصادیق «منکر» نیستند؟ یا کم اهمیتتر هستند از حجاب؟
تا به حال، چند بار اتفاق افتاده که با صدا و سیما تماس بگیریم و بگوییم که لطفاً فلان برنامهیتان را اصلاح کنید؟ چند بار تا به حال جنبش اجتماعی راه انداختهایم که «بانکداری اسلامی» میخواهیم؟ چندبار دانشجویان از سران سه قوه توضیح خواستهاند که «پیگیری مطالبات رهبر دربارهی عدالت» چه شد؟
همیشه گفتهایم «زنا» و «خود ارضایی» و «لواط»، کارهای بسیار قبیحی هستند و جای کسانی که این کار را میکنند در جهنم است. امّا تا به حال چند بار قدمی برداشته ایم تا «ازدواج» را تسهیل کنیم؟ به دولت و حکومت کاری نداریم. فرض کنید در خانوادهیتان پسر و دختری بخواهند ازدواج کنند و تصمیم بگیرند که یکسری از مراسم را به خاطر خرج زیاد برگزار نکنند. آیا کسی به آنها اجازهی این کار را خواهد داد؟ آیا این تصمیم آنها با بدترین برخوردها مواجه نخواهد شد؟ آیا اینطور نیست که خانوادههای طرفین، سعی میکنند تا حدّ ممکن، «همدیگر را بدوشند!».
تازه؛ گیریم که زوج جوانی توانستند سنتهای دست و پا گیر را دور بزنند. آیا در جمعهای خصوصی خودمان نخواهیم گفت «لابد دختره یک عیبی داشته که قبول کرده»، «چهقدر اُمّل!»، «لابد گدایند»و...
همین کارها را میکنیم که عاقبت کارمان به جایی میرسد که عاقبت، جوانان به این نتیجه میرسند که خدا 2 عذاب بزرگ دارد: ازدواج و جهنم! و دختر و پسر از آن فراریاند و...
آیا دل رسولالله(ص) از این کارهای ما راضی است؟
3. امام حسین(ع) برای سپاهش «عبد» میخواهد، نه «عابد». فرق عبد و عابد، میشود فرق «غلام سیاهِ بد بو» و «ضحّاک مشرقی». فرق «وهب مسیحی» با «شُریح».
ضحّاک انسان عابدی بود. «ریشو» بود و احتمالاً پیشانیاش هم پینه بسته بوده. تا ظهر عاشورا هم با امام(ع) بوده، ولی وقتی میبیند که یاران امام(ع) دارند، تمام میشوند، اجازه میگیرد و میرود و خود را نجات میدهد. امّا غلام سیاه امام حسین(ع): نام و نشانی نداشت. امام(ع) به او گفت که تو قرار بود در شادیها کنار ما باشی و حالا روز سختی ماست. برات اسب و توشه آماده کردهام. برو که در راه خدا آزادی. غلام(ره) بغض کرد و گفت:«آقاجان! من عمری کاسهلیسِ سفرهی شما بودهام. حالا رهاتان کنم کجا بروم؟ درست است است که سیاه و بدبویم. امّا میتوانم کمکتان کنم.» و تا مرگ کنار امام(ع) جنگید. راجع وهب و شریح هم: شریح که انسان عابد و موجهی بود، حُکم به ارتداد امام(ع) داد و وهبِ ارمنی که چند روز بیشتر از اسلامش نمیگذشت، به پای امام(ع) جان داد. غلام سیاه و وهب به جایی رسیدند که امام زمان به آنها سلام میدهد.
«عابد» کسی است که برای خودش دفتر و دستکی دارد و «عبد» کسی است که گوش به حرف امام(ع) زمانش است و از خودش، در برابر او ارادهای ندارد. هر که خواهان است، بسم الله...
4. کمی تاریخ بگویم؛ گرچه که به قول یکی از دوستان: تاریخ را برای نخواندن نوشتهاند!
میدانید درد ما چیست؟ امام حسین(ع) در جنگ با امپراتور روم و ایران کشته نشد، «مسلمانان» او را کشتند. شُرَیحِ قاضیای که سوابق زیادی در اسلام داشت و توسط حضرت علی(ع) منصوب شده بود، حکم به ارتدادش داد. حسین(ع) را به نام دفاع از کیان اسلام کشتند. شمر(لع) که این همه لعنتش میکنیم، یک زمانی -نه چندان دور از کربلا- در جنگ صفین، در رکاب حضرت امیر(ع) علیه پدر یزید(لع) شمشیر میزد. عمر سعد، اخلاق درس میداده. وقتی دستور قتل امام حسین(ع) را بهش دادند، گفت: محال است که قبول کنم! یزید را امیرالمؤمنین(ع) میخواندهاندش.
تمام امامان ما(ع) را مسلمانان کشتند و نه کفار. استخوان در گلو یعنی همین. بیشتر بگویم؟ آیا بس نیست؟
مطلب تلخ تر این است که اگر مقدار اعمال ما و خیلی از آنهایی که الآن لعنتشان میکنیم را توی ترازو بریزیم، مثل فیل و فنجان میشود. اعمال ما فنجان و اعمال آنها فیل. شاید اگر ما جای ضحاک مشرقی در کربلا میبودیم، هنگام فرار، به جای اینکه با اسب خودمان فرار کنیم، اسب امام(ع) را میدزدیدیم تا سریعتر بتوانیم فرار کنیم!
5. بدبختیم. امّا نمیخواهیم قبول کنیم که بدبختیم؛ و تا باور نکنیم که بیچارهایم، دستمان را نمیگیرند. دلمان خوش است به 17رکعت نماز روزانه که حواسمان در آن به همهجا هست الّا خدا. دلمان خوش است به روزهای که فقط به بُعد شکمیاش توجه داریم و بهانهایاست برای پرخوری. دلمان خوش است به 200 تومان پولی که سَرِ صبح میاندازیم توی صندوق صدقات. دلمان خوش است به خودمان. غیر از این است؟
6. سید جمالالدین اسدآبادی(ره) جملهای گفته که اوضاع ما را میگوید: «اَلإِسلامُ محجوبٌ بالمسلمینِ» یعنی: اسلام یک حجاب بیشتر ندارد و آن خود مسلمین هستند!
7. علّامهی شهید مطهری(ره) در ذیل تفسیر آیهی 8 سورهی صف میگویند:
«...پیغمبر(ص) فرمود: قرآن و اسلام جاری میشود مثل جریان ماه و خورشید؛ یعنی همانطور که ماه و خورشید هر روزی و ساعتی به منطقهای میتابد، اسلام هم به منطقهای میتابد. اینطور نیست که قول داده باشند همیشه اسلام مثلاً باید در ایران باشد، همیشه در عراق و یا مصر باشد؛ این خود مردم هستند که باید آن را حفظ کنند. اگر مردم کفران نعمت کنند اسلام از اینجا میرود؛ ولی از دنیا نمیرود. از دنیا نخواهد رفت و زمان خواهد گذشت تا بالأخره همهی دنیا روزی این حقیقت را بپذیرد. چون حقیقت است و دنیا رو به تکامل میرود، در نهایت همهی دنیا این حقیقت را خواهد پذیرفت....»
به نظرم کمی تکلیفمان روشن شد.
8. «چه کار کردیم که ماندیم بیسرپرست؟ اشکال در این است که خودمان را اصلاح نمیکردیم و نکردیم و نخواهیم کرد. حاضر نیستیم خودمان را اصلاح بکنیم. اگر ما خودمان را اصلاح میکردیم، به این بلاها مبتلا نمیشدیم. ما میخواهیم هر چه دلمان میخواهد بکنیم؛ امّا دیگران، نه، حق ندارند به ما اسائه(بدی)ای بکنند. ما به خودمان، به نزدیکانمان، به دوستانمان هر چه بکنیم، بکنیم؛ امّا دیگران، دشمنان، حق ندارند با ما بکنند. بابا! اگر ما خودمان را درست بکنیم، خدا کافی است، خدا هادی است. ما خودمان را نمیخواهیم درست بکنیم، امّا از کسی هم نمیخواهیم آزار ببینیم. بابا! آنهایی که طبعشان آزار است، جز اینکه یک «کافی» و یک «حافظ» جلوگیری کند، کار خودشان را میکنند. ما اگر خودمان به راه بودیم، در راه میرفتیم، چه کسی امیرالمؤمنین(ع) را میکشت؟ چه کسی حسین بن علی(ع) را میکشت؟ چه کسی این کسی را که حالا هست، 1000 سال، این را مغلول الیدینش(دستبسته) کرد؟ ما خودمان حاضر نیستیم خودمان را اصلاح کنیم. اگر خودمان را اصلاح بکنیم، به تدریج، همهی بشر اصلاح میشود.
ما میخواهیم اگر دلمان خواست دروغ بگوییم. امّا کسی به ما حق ندارد دروغ بگوید. ما ایذاء(اذیت) بکنیم دوستان خودمان، خوبان را، امّا بدها حق ندارند به ما ایذاء بکنند.
بابا! با خدا بساز، کار را درست میکند. چرا در خلوت و جلوت، دلت هرچه میخواهد میکنی؟ فرمود: اَلا اُخبِرُکُم بِداءِکُم وَ دَواءِکُم؟ داءُکم الذُّنوبُ و دَواءُکُم الإِستِغفارُ.»
آیت الله محمد تقی بهجت(ره)
9. میدانم این یادداشت پراکنده شد، ببخشید. عذر میخواهم.
چند وقتی بود که خیلی اذیت می شدم. سر هزار و اندی(!) مسأله.
خدا هم انگار نه انگار که دارم زیر آن همه بلا له می شوم.
هر چه دعا می کردم، کم تر اثر می کرد. گاهی حتا اثر عکس داشت و عوض آن که رفع گره کند یک گره دیگر به گره ها اضافه می کرد. خلاصه آن که داشتم می ترکیدم!
خیلی دلم گرفته بود. از خدا شکایت داشتم که چرا هر چه دعا می کنم و به درگاهش «عزّ و جزّ و ناله» می کنم، اثری نمی بینم. تا آن موقع این طوری نشده بود. یعنی این که اگر یک وقت اوضاع به هم میریخت، یکی دو بار که به خدا می گفتم، خود به خود همه ی شان حل می شدند.
اما این بار فرق داشت. در همان ایام، یک روز سر کلاس حاج آقا معصومی-استاد اخلاق دانش کده ی معارف دانشگاه مان- بودم که حکایت یکی از پیامبران را برای مان تعریف کرد. حکایت این طور بود که این پیامبر بخت برگشته چهار تا دختر داشت، ولی پسری نداشت. یک روز از خدا یک پسر خواست. فرزند بعدی که به دنیا آمد دختر بود. پیامبر دوباره از خدا طلب پسر کرد. اما فرزند بعدی هم دختر بود.
یادم نیست که این «طلب پسر کردن ها» و «دختر دار شدن ها» چند بار طول کشید. اما آخر سر، پیامبر قصه ی ما از خدا شاکی شد و برای اش قاطی کرد که «این چه وضعی است؟» و «من پیامبر تو ام.» و «چرا حال مرا توی قوطی می کنی؟» و از این حرف ها.
خدا در جواب به او یک چیز گفت:«اگر آن اول که پسر می خواستی به تو پسر می دادم، آیا باز هم این گونه، متضرعانه به درگاهم می آمدی؟»
حاج آقا این را که گفت، مو به تن ام راست شد و بغض ام گرفت. کلاس که تمام شد رفتم به (...)* و تا شب گریه کردم. از صبح روز بعدش گره ها یکی یکی باز می شدند و من با باز شدن هر گره، از روی ماه خدا بیش تر شرمنده می شدم.
پاورقی:
*فکر و خیال برتان ندارد! یک جایی هست که هر موقع دلم می گیرد به آن جا می روم. از آن جایی که دوست ندارم کسی بفهمد کجاست، به جایش (...) گذاشتم. همین.
پاورقی2:
این یادداشت قبلاً در ع.ش.ق منتشر شده بود و قبلتر از آن در یک نشریه به اسم مجال.
حاج آقا معصومی هم الآن در مرکز اسلامی هامبورگ فعالیت میکنند. خوش به حال آلمانیها!!!
به نام خدا.
1.اگر میبینید که چند وقت است نمینویسم، دلایل مختلفی دارد و هیچ دلیلی مهمتر از تنبلی نیست. بیتعارف میگویم که تنبل هستم.
2.الآن هم وقت ندارم. برای همین، زود سر و ته این یادداشت را قیچی میکنم. این طوری برای شما هم خوب است که این قلم نکبتی را کمتر تحمل میکنید.
3.«نفحات نفت» امیرخانی را 2-3 ماه پیش خواندم و از همان موقع میخواستم این یادداشتک و یادداشتهای دیگری بر آن بنویسم که به دلیل تنبلی ننوشتم و بهخاطر همین فاصلهی ایجاد شده بین خواندن کتاب و نوشتن این متن، شاید زیاد دقیق نباشد که عذر میخواهم.
4. در کتاب شریفهی مذکور، بارها علیه دولتی شدن صحبت شده و انصافاً هم قریب به اتفاق نقدهای ایشان وارد هستند و معلوم است که از دلی پرخون در میآیند. این سخنها در کتاب به جایی میرسد که گفته میشود: یک زمانی(دههی مبتدا به 57 شمسی) انقلابی بودن، منوط به جذب دولت شدن بود و الآنِ ما وضع به جایی رسیده که برای انقلابی ماندن چارهای نیست به جز دولتی نبودن. امّا این مطلب باعث ایجاد سؤالاتی میشود در ذهن.
5.الآن، انقلاب 31 ساله است و عمر کارمند بودن یک آدم هم 30سال است. یعنی تقریباً تمام جوانهای انقلابی مؤمن سال 57ی ای که با پیروزی انقلاب، با هدف پا گرفتن انقلاب اسلامی وارد دستگاههای دولتی و حکومتی شدند، در همین دو-سه سالی که در حال گذر است از چرخهی اداری-حکومتی خارج میشوند و تقریباً تمام بدنهی حکومتی دچار یک خلأ نیروی انسانی میشود: «نیروهای قدیمی و کارکشته رفتهاند و باید نیرو جایگزین کنیم.»
6.طبق نسخهی رضای امیرخانی، دلسوزان انقلاب باید برای دوام انقلاب، در بخشهای خصوصی مشغول به کار شوند. این یعنی: یک شبه تحریم علیه نظام اداری، آن هم توسط انقلابیها. خب، گیریم که این کار را کردند. چه میشود؟ بگذارید بگویم. با دید بد من، آدمهای «غیر» و «ضد» انقلابی، خیلی راحت تر از قبل وارد سیستم اداری کشور میشوند و سیستم دولتی هم آنقدر پخمه هست که متوجه این امر نخواهد شد. این یعنی «وا دادن». یعنی تسلیم یک سنگری که این همه برای فتحش تلاش شده است.
نسل ورودی جدید به ادارات که اتفاقاً چموش است و همانطور که مبرهن است و میدانیم -با توجه به وضع دولت- خیلی راحت سلسله مراتب اداری را طی میکند، کمکم پس از سالیانی کوتاه، شاهرگهای قدرت مدیریت اجرایی کشور را در دست میگیرد «و علی الاسلام والسّلام». فاتحه.
7.یکهو به سرم زد یک قسمت از داستان کوتاه «پارک دانشجو»ی سید مهدی شجاعی را بیاورم. این قصه مربوط به دختری است که گویا برای در آوردن خرج ادامهی تحصیل خود در دانشگاه آزاد اسلامی، «خود فروشی» میکرده و حالا هم به قصد امرار معاش سوار ماشین اوّلشخص داستان شده. راننده، یک جا توی یک کوچهی تنگ با یک اتومبیل دیگر شاخ به شاخ میشود و سرنشین ماشین مقابل، از آدمهای مجلس است:
«طرف که دوست نداشت در این شرایط خیلی معطل شود ، آمرانه گفت : من عجله دارم ! الان باید مجلس باشم .
با نگاهی به خیابان و سمت و سوی ماشینش گفتم : پس خوب شد جلوتونو گرفتم . راه مجلس درست خلاف این جهته . اشتباه اومدین .
دو سه نفری بلند خندیدند و او فهمید که اشتباه بدی کرده است ، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفر تازه ای گشت . چشمش به مسافر دانشجوی من افتاد که در زیر نگاه او سعی می کرد موهای اضافه اش را به زیر روسری بکشاند . احساس می شد طرف سوژه مناسبی پیدا کرده برای منحرف کردن بحث . طلبکارانه پرسید : خانم چه کاره اند ؟ با خونسردی گفتم : ایشون هم راه دانشگاه رو اشتباهی گرفته . مثل شما که راه مجلسو ...
پلیس رسید و هنوز از موتور پیاده نشده پرسید : چه خبره راهو بند آوردین ؟ در حالیکه به سمت ماشینم می رفتم به پلیس گفتم : من کاری ندارم . منتظر شما بودم این شما و این هم آقای ورود ممنوع .
سوار شدم به زحمت قدری دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بیرون کشیدم . در آینه مصافحه راننده و پلیس را دیدم و راهی که خلوت می شد . وقتی از شلوغی در آمدیم مسافر دانشجو نفس عمیقی کشید و گفت : تر زدن به این مملکت رفت .
گفتم : کی ؟ گفت : همینها که یه نمونه شو دیدی ! گفتم : همشون یه جور نیستن . گفت : اغلبشون همینجورن . گفتم : می دونی اینها چه جوری درس خوندن ؟ گفت : نه و لبهایش را جوری کج و کوله کرد که یعنی فرقی نمی کند یا علاقه ای به دانستنش ندارم .
گفتم : وحشتناک بوده .
توجه اش جلب شد : چی ؟
گفتم : توجه و مراقبتشون .
علاقمند پرسید : به چی ؟
گفتم : به کسب حلال.
گفت: یعنی چه ؟
گفتم : اینجور که شنیدم پدرهاشون اغلب مقید بودن که این بچه ها تو ایام تحصیل نون حلال بخورن . می گفتن : نون حروم ، برکت علم رو از بین می بره . شنیده ام حتی بعضی هاشون مقید بودند که خودشون از عرق جبین نون تحصیلشون رو در بیارن . از لذت و ثروت و رفاه می گذشته اند تا درست درس بخونن .
مشکوک نگاهم کرد و پرسید : خب حالا که چی ؟
گفتم : هیچی . اینها که با این مراقبت درس خونده ان ، اینجوری از آب درآمدن ، وای به حال شماها که دارین پول تحصیلتونو از این راهها در می آرین . وای به حال مملکتی که فردا تحصیلکرده هاش ...»
غرض اینکه، آن اوّل انقلابیها که آنقدر باحال بودند، دولتمان این شد. حالا وای به حال آیندهی دولتمان با این کارمندان چموشی که با سوء استفاده از عدم حضور انقلابیها راحتتر در سوراخسمبههای دولت نفوذ میکنند.
8.از طرفی هم نمیشود بی خیال بخش خصوصی شد. چون انصافاً در آن پیادهایم.
باید به فکر نسخهی بهتری باشیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. شاید نسخهی مدیریتی «کارمند-کارآفرین» خوب باشد. هرکس روحیهی کارمندی دارد وارد دولت شود و هر که روحیهی کارآفرین، برود سراغ بخش خصوصی که اگر هم یک وقت بتواند وارد بدنهی دولت شود، یا به سرعت از آن دفع خواهد شد و یا کارمند خواهد شد که هر دو سرنوشت شومیاست لذا همان بهتر که از اوّل برود دنبال بخش خصوصی. دست خدا هم پشت و پناهش.
9.مثلاً قرار بود سر و تهش را قیچی کنم!!!!
10.یا علی مددی.
با عرض پوزش
تحت پارهای تعمیرات!!!
چند روزی است که در حال مطالعهی کتاب «نظام حقوقی زن در اسلام»ِ علامهی شهید، حضرت استاد مرتضا مطهری هستم. مقدمهی بخش دوم کتاب با جملاتی شروع میشود که مرا بیش از باقی مطالب کتاب فکری کرد:
«...من بر خلاف بسیاری از افراد، از تشکیکات و ایجاد شبهههایی که در مسایل اسلامی میشود -با همه علاقه واعتقادی که به این دین دارم- به هیچ وجه ناراحت نمیشوم، بلکه در ته دلم خوشحال میشوم. زیرا معتقدم ودر عمر خود به تجربه مشاهده کردهام که این آیین مقدس آسمانی، در هر جبهه از جبههها که بیشتر مورد حمله وتعرض واقع شده، با نیرومندی و سرافرازی و جلوه و رونق بیشتری آشکار شده است.
خاصیت حقیقت همین است که شک و تشکیک به روشن شدن آن کمک میکند. شک مقدمهی یقین، و تردید پلکان تحقیق است.در رسالهی زندهی بیدار از رسالهی میزان العمل غزالی نقل میکند که:
«...گفتار ما را فایده این بس باشد که تو را در عقاید کهنه و موروثی به شک میافکند زیرا شک پایهی تحقیق است و کسی که شک نمیکند درست تأمل نمیکند. و هر که درست ننگرد، خوب نمیبیند و چنین کسی در کوری و حیرانی به سر میبرد.»
بگذارید بگویند وبنویسند و سمینار بدهند و ایراد بگیرند، تا آنکه بدون آنکه خود بخواهند وسیله روشن شدن حقایق اسلامیگردند.»
***
پینوشتها:
1.مطالعهی این کتاب را به همه، اعم از دختر و پسر، پیشنهاد مینمایم+کتاب فلسفهی حجاب+اگر هم وقت شد کتاب اخلاق جنسی.
2.در جستوجویی مربوط به این موضوع به مقالهای با عنوان «پلورالیسم فرهنگی از نگاه استاد مطهری» برخوردم که بد نیست مطالعه شود.
3.یکی دیگر از چیزهایی که پیرو متن فوق، به آن فکر میکنم این است که شاید اگر در اواخر دههی 60 و نیمهی اول دههی 70 شمسی فضای کشور آنگونه بسته نمیبود، هیچ وقت در انتخابات سال 76 نتیجهی آرای مردم چنان نمیشد که میدانم و میدانید.
اولاً که نیمهی شعبان مبارک.
دوماً که این شعر یک عالمه وقت است که همینجوری مانده. نه کامل میشود و نه دلم میآید ولش کنم. شعری است برای خودمان و تنهاییمان و...
خودم وقتی میخوانمش میخواهد که گریهام بگیرد و گاهی هم میگیرد...:
بگو که لب نگشاید، که آبروریزی است
ترانهای نسراید، که آبروریزی است
اگر که شاه جهان است و لشکرش ماییم،
دعا کنید نیاید که آبروریزی است!!!
چه کردهایم به جز «هر چه که نباید کرد...»
اگر سؤال نماید که آبروریزی است...
***
+چند سخن رانی قدیمی از دکتر حسن عباسی با موضوع:
(مقدمه ای بر دکترین معصومین(ع) در ساخت سیاست خارجی):
دفاع مقدس جهانی در دکترین مهدویت
آینده و جهانی شدن در جامعه مهدوی
اکنون آخر الزمان
پیش به سوی آرماگدون
یکی از اساتید فیزیک دانشگاهمان بود که خدا را قبول نداشت و سر کلاس هم مدام تبلیغ این عقیدهاش را میکرد. یک روز یکی از دوستان -جناب میم- آمد و گفت که دو کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» و «فیزیکدانان غربی و مسئلهی خداباوری» را به استاد مذکور هدیه بدهیم. امّا به روشی خاص. اوّل اینکه آن را کادو کنیم و دوم اینکه اول هر دو کتاب، و یا بر روی کاغذ کادو -به صورت خیلی تابلو- مُهر بسیج را بزنیم و یا اینکه یکجوری حالیاش کنیم که این هدیه را بسیج به تو هدیه داده است.(البته گفتنی است که آن موقع در بسیج فعالیتهایی داشتیم و یاد باد آن روزگاران یاد باد...)
امّا دلیل کارها:
1.اگر آدم منطقیای باشد کتابها را میخواند و انشاءالله هدایت خواهد شد...
2.اگر کتابها را کادوپیچ کنیم، اثر مثبت روانی روی طرف دارد و در دریافت پیاممان نرمتر خواهد بود.
3.اگر بفهمد که از طرف بسیج است، به خاطر نوع رفتار ما دلش به بسیج متمایل خواهد شد و اینکه خواهد فهمید که حواسمان بهش هست و رفتارش را کنترل خواهد کرد.
***
اگر به دور و برمان دقت کنیم -مخصوصاً در محیط دانشگاهی- متوجه میشویم که چهقدر موقعیتهایی مثل این برای کار کردن وجود دارد و از آنها غافل ماندهایم.