من در یک کتاب فروشی کار میکنم. و مشتری های خاصی دارم که همه با هم فرق دارند. ولی یک نوع خاصی از مشتری ها هستند که تا حالا هفت-هشت تایشان به تورم خورده اند و وقتی که از هر کدامشان خداحافظی میکنم، تا چند وقت هوایی می شوم:
... یک نفر وارد مغازه می شود. مرد میان سالی که صورتش را از ته تراشیده، شلوار لی و تی شرت راحتی به تن دارد. و گاهی هم بوی سیگارش خفه می کند ما را. اولش فکر میکنم از آن هایی است که دنبال کتاب های درسی فنی و مهندسی آمده. اما خب، میبینم که نه. دارد با خیال راحت لای کتاب ها میگردد. می روم جلو و سر صحبت را باز میکنم. دنبال کتاب هایی راجع به «جنگ» میگردد. تعجب میکنم که این آقا را چه به این چیزها؟
کتاب زندگی حاج احمد متوسلیان را که میبیند خیلی ذوق میکند. هر چه کتاب بهش معرفی میکنم میخرد. تعجبم بیشتر میشود.
بیشتر که صحبت میکند می فهمم که در جنگ حضور داشته. یکی زیر دست حاج همت بوده. یکی زیر دست حاج احمد. یکی زیر دست خرازی. یکی باکری...
کمی بیشتر که از صحبتمان میگذرد، صندلی میگذارم که بنشیند و چای برایش می آورم و سفره ی خاطرات جنگش را باز میکند. بغضش میگیرد و گهگاه هم میترکد.
کمی بیشتر که از صحبتمان میگذرد، میگوید الان ساکن انگلیس است. یکی دیگر اهل تورنتو. یکی لس آنجلس. یکی برلین. یکی مسکو...
میگوید از همه چیز خسته شده است.
بعد جالب اینکه از من راجع به سال 88 میپرسند و با لحن التماس گونه ای میگویند که مواظب باشید تا دوباره آن اتفاقات نیفتد. یکی ختم صلوات نذر کرده بوده که یک تار مو هم از سر آقا کم نشود. دیگری روز عاشورا، نذر تداوم نظام به فقرای شهرشان غذا داده بود و...
بعد هم میگوید: حاضرم هرچه دارم را بدهم تا باز در همان موقعیت زمان جنگ قرار بگیرم و دیگر برنگردم.
بعد هم شماره تلفن و ایمیل رد و بدل میکنیم. همدیگر را در آغوش میگیریم و خداحافظی میکنیم.
*
واقعاً چه کسی میفهمد که آن هشت سال چه اتفاقی در باطن عالم افتاد؟
پ.ن: طوبا للغربا..