چند وقتی بود که خیلی اذیت می شدم. سر هزار و اندی(!) مسأله.
خدا هم انگار نه انگار که دارم زیر آن همه بلا له می شوم.
هر چه دعا می کردم، کم تر اثر می کرد. گاهی حتا اثر عکس داشت و عوض آن که رفع گره کند یک گره دیگر به گره ها اضافه می کرد. خلاصه آن که داشتم می ترکیدم!
خیلی دلم گرفته بود. از خدا شکایت داشتم که چرا هر چه دعا می کنم و به درگاهش «عزّ و جزّ و ناله» می کنم، اثری نمی بینم. تا آن موقع این طوری نشده بود. یعنی این که اگر یک وقت اوضاع به هم میریخت، یکی دو بار که به خدا می گفتم، خود به خود همه ی شان حل می شدند.
اما این بار فرق داشت. در همان ایام، یک روز سر کلاس حاج آقا معصومی-استاد اخلاق دانش کده ی معارف دانشگاه مان- بودم که حکایت یکی از پیامبران را برای مان تعریف کرد. حکایت این طور بود که این پیامبر بخت برگشته چهار تا دختر داشت، ولی پسری نداشت. یک روز از خدا یک پسر خواست. فرزند بعدی که به دنیا آمد دختر بود. پیامبر دوباره از خدا طلب پسر کرد. اما فرزند بعدی هم دختر بود.
یادم نیست که این «طلب پسر کردن ها» و «دختر دار شدن ها» چند بار طول کشید. اما آخر سر، پیامبر قصه ی ما از خدا شاکی شد و برای اش قاطی کرد که «این چه وضعی است؟» و «من پیامبر تو ام.» و «چرا حال مرا توی قوطی می کنی؟» و از این حرف ها.
خدا در جواب به او یک چیز گفت:«اگر آن اول که پسر می خواستی به تو پسر می دادم، آیا باز هم این گونه، متضرعانه به درگاهم می آمدی؟»
حاج آقا این را که گفت، مو به تن ام راست شد و بغض ام گرفت. کلاس که تمام شد رفتم به (...)* و تا شب گریه کردم. از صبح روز بعدش گره ها یکی یکی باز می شدند و من با باز شدن هر گره، از روی ماه خدا بیش تر شرمنده می شدم.
پاورقی:
*فکر و خیال برتان ندارد! یک جایی هست که هر موقع دلم می گیرد به آن جا می روم. از آن جایی که دوست ندارم کسی بفهمد کجاست، به جایش (...) گذاشتم. همین.
پاورقی2:
این یادداشت قبلاً در ع.ش.ق منتشر شده بود و قبلتر از آن در یک نشریه به اسم مجال.
حاج آقا معصومی هم الآن در مرکز اسلامی هامبورگ فعالیت میکنند. خوش به حال آلمانیها!!!