به نام خدا.
1.اگر میبینید که چند وقت است نمینویسم، دلایل مختلفی دارد و هیچ دلیلی مهمتر از تنبلی نیست. بیتعارف میگویم که تنبل هستم.
2.الآن هم وقت ندارم. برای همین، زود سر و ته این یادداشت را قیچی میکنم. این طوری برای شما هم خوب است که این قلم نکبتی را کمتر تحمل میکنید.
3.«نفحات نفت» امیرخانی را 2-3 ماه پیش خواندم و از همان موقع میخواستم این یادداشتک و یادداشتهای دیگری بر آن بنویسم که به دلیل تنبلی ننوشتم و بهخاطر همین فاصلهی ایجاد شده بین خواندن کتاب و نوشتن این متن، شاید زیاد دقیق نباشد که عذر میخواهم.
4. در کتاب شریفهی مذکور، بارها علیه دولتی شدن صحبت شده و انصافاً هم قریب به اتفاق نقدهای ایشان وارد هستند و معلوم است که از دلی پرخون در میآیند. این سخنها در کتاب به جایی میرسد که گفته میشود: یک زمانی(دههی مبتدا به 57 شمسی) انقلابی بودن، منوط به جذب دولت شدن بود و الآنِ ما وضع به جایی رسیده که برای انقلابی ماندن چارهای نیست به جز دولتی نبودن. امّا این مطلب باعث ایجاد سؤالاتی میشود در ذهن.
5.الآن، انقلاب 31 ساله است و عمر کارمند بودن یک آدم هم 30سال است. یعنی تقریباً تمام جوانهای انقلابی مؤمن سال 57ی ای که با پیروزی انقلاب، با هدف پا گرفتن انقلاب اسلامی وارد دستگاههای دولتی و حکومتی شدند، در همین دو-سه سالی که در حال گذر است از چرخهی اداری-حکومتی خارج میشوند و تقریباً تمام بدنهی حکومتی دچار یک خلأ نیروی انسانی میشود: «نیروهای قدیمی و کارکشته رفتهاند و باید نیرو جایگزین کنیم.»
6.طبق نسخهی رضای امیرخانی، دلسوزان انقلاب باید برای دوام انقلاب، در بخشهای خصوصی مشغول به کار شوند. این یعنی: یک شبه تحریم علیه نظام اداری، آن هم توسط انقلابیها. خب، گیریم که این کار را کردند. چه میشود؟ بگذارید بگویم. با دید بد من، آدمهای «غیر» و «ضد» انقلابی، خیلی راحت تر از قبل وارد سیستم اداری کشور میشوند و سیستم دولتی هم آنقدر پخمه هست که متوجه این امر نخواهد شد. این یعنی «وا دادن». یعنی تسلیم یک سنگری که این همه برای فتحش تلاش شده است.
نسل ورودی جدید به ادارات که اتفاقاً چموش است و همانطور که مبرهن است و میدانیم -با توجه به وضع دولت- خیلی راحت سلسله مراتب اداری را طی میکند، کمکم پس از سالیانی کوتاه، شاهرگهای قدرت مدیریت اجرایی کشور را در دست میگیرد «و علی الاسلام والسّلام». فاتحه.
7.یکهو به سرم زد یک قسمت از داستان کوتاه «پارک دانشجو»ی سید مهدی شجاعی را بیاورم. این قصه مربوط به دختری است که گویا برای در آوردن خرج ادامهی تحصیل خود در دانشگاه آزاد اسلامی، «خود فروشی» میکرده و حالا هم به قصد امرار معاش سوار ماشین اوّلشخص داستان شده. راننده، یک جا توی یک کوچهی تنگ با یک اتومبیل دیگر شاخ به شاخ میشود و سرنشین ماشین مقابل، از آدمهای مجلس است:
«طرف که دوست نداشت در این شرایط خیلی معطل شود ، آمرانه گفت : من عجله دارم ! الان باید مجلس باشم .
با نگاهی به خیابان و سمت و سوی ماشینش گفتم : پس خوب شد جلوتونو گرفتم . راه مجلس درست خلاف این جهته . اشتباه اومدین .
دو سه نفری بلند خندیدند و او فهمید که اشتباه بدی کرده است ، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفر تازه ای گشت . چشمش به مسافر دانشجوی من افتاد که در زیر نگاه او سعی می کرد موهای اضافه اش را به زیر روسری بکشاند . احساس می شد طرف سوژه مناسبی پیدا کرده برای منحرف کردن بحث . طلبکارانه پرسید : خانم چه کاره اند ؟ با خونسردی گفتم : ایشون هم راه دانشگاه رو اشتباهی گرفته . مثل شما که راه مجلسو ...
پلیس رسید و هنوز از موتور پیاده نشده پرسید : چه خبره راهو بند آوردین ؟ در حالیکه به سمت ماشینم می رفتم به پلیس گفتم : من کاری ندارم . منتظر شما بودم این شما و این هم آقای ورود ممنوع .
سوار شدم به زحمت قدری دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بیرون کشیدم . در آینه مصافحه راننده و پلیس را دیدم و راهی که خلوت می شد . وقتی از شلوغی در آمدیم مسافر دانشجو نفس عمیقی کشید و گفت : تر زدن به این مملکت رفت .
گفتم : کی ؟ گفت : همینها که یه نمونه شو دیدی ! گفتم : همشون یه جور نیستن . گفت : اغلبشون همینجورن . گفتم : می دونی اینها چه جوری درس خوندن ؟ گفت : نه و لبهایش را جوری کج و کوله کرد که یعنی فرقی نمی کند یا علاقه ای به دانستنش ندارم .
گفتم : وحشتناک بوده .
توجه اش جلب شد : چی ؟
گفتم : توجه و مراقبتشون .
علاقمند پرسید : به چی ؟
گفتم : به کسب حلال.
گفت: یعنی چه ؟
گفتم : اینجور که شنیدم پدرهاشون اغلب مقید بودن که این بچه ها تو ایام تحصیل نون حلال بخورن . می گفتن : نون حروم ، برکت علم رو از بین می بره . شنیده ام حتی بعضی هاشون مقید بودند که خودشون از عرق جبین نون تحصیلشون رو در بیارن . از لذت و ثروت و رفاه می گذشته اند تا درست درس بخونن .
مشکوک نگاهم کرد و پرسید : خب حالا که چی ؟
گفتم : هیچی . اینها که با این مراقبت درس خونده ان ، اینجوری از آب درآمدن ، وای به حال شماها که دارین پول تحصیلتونو از این راهها در می آرین . وای به حال مملکتی که فردا تحصیلکرده هاش ...»
غرض اینکه، آن اوّل انقلابیها که آنقدر باحال بودند، دولتمان این شد. حالا وای به حال آیندهی دولتمان با این کارمندان چموشی که با سوء استفاده از عدم حضور انقلابیها راحتتر در سوراخسمبههای دولت نفوذ میکنند.
8.از طرفی هم نمیشود بی خیال بخش خصوصی شد. چون انصافاً در آن پیادهایم.
باید به فکر نسخهی بهتری باشیم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. شاید نسخهی مدیریتی «کارمند-کارآفرین» خوب باشد. هرکس روحیهی کارمندی دارد وارد دولت شود و هر که روحیهی کارآفرین، برود سراغ بخش خصوصی که اگر هم یک وقت بتواند وارد بدنهی دولت شود، یا به سرعت از آن دفع خواهد شد و یا کارمند خواهد شد که هر دو سرنوشت شومیاست لذا همان بهتر که از اوّل برود دنبال بخش خصوصی. دست خدا هم پشت و پناهش.
9.مثلاً قرار بود سر و تهش را قیچی کنم!!!!
10.یا علی مددی.