يه وقتايي هست که آدم دلش از زمين و زمان پر ميشه و اونقدر گره ها به آدم فشار مي يارن که احساس مي کني بايد داد بزني ديگه نااميد نااميد مي شي و به خدا مي گي: آخه ديگه چقدر بهت التماس کنم ديگه چقدر دعا کنم به تو هم مي گن خدا حتما بايد بميرم تا يه گره رو باز کني همين که يه کم داد مي زني يهو دلت آروم مي شه انگار يه آدم مهربون داره با لبخند به حرفات گوش مي کنه و مي گه اشکال نداره هر چه مي خواهد دل تنگت بگو... ديگه از خود بيخود مي شي ديگه حالتو نمي فهمي انگار رو ابرايي هرچي گير و گور داري بهش مي گي هر چي تو دلته مي ريزي رو دايره و اشک هات امون نمي دن و تا همين که حالت خوب مي شه گيره ها يکي يکي باز مي شن (خودمونيم ها چقدر طولاني شد...)
يا حق